۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

خیزش و قتل ستار بهشتی به مثابه نقطه عطفی در تاریخ جمهوری اسلامی



داستان وبلاگ نوشتن، مقاومت، دستگیری و قتل ستار بهشتی شاید از بسیاری جهات  داستانی معمولی باشه توی ایران، اما از یه جهت اساسی خیلی اهمیت  و فرق داره، و به احتمال زیاد تبدیل به یک نقطه عطف در جریان دموکراسی خواهی ایرانی خواهد شد.  دلیل اساسی این تفاوت هم اینه که ستار بهشتی و مرگش نماد از هم پاشیدن چیزی در جامعه ما هست که برای جمهوری اسلامی حکم مرگ و زندگی دارد.

نمیدونم یادتون هست یا نه، اما بعد از جریانات جنبش سبز، یک روز سردار قاسمی برای سپاه و بسیجی ها سخنرانی میکرد، و یک حرفی زد که خیلی درست بود، میگفت از این ریختن دانشجوها و بچه های شمال شهری به خیابونها نباید بترسیم، بلکه «از اون روزی باید بترسیم که دمپایی پوشا و کفش ملی پوشای شوش و شابدالعظیم و خیابون پیروزی مخالف نظام بشن. اونروز اگر قاط زدند و پشت ولایت نبودن اون روز فرار کن برو خارج!  اگر اونها ول کردن پشت خط رو اون روز باید فرار کنی بترسی.»

داستان ستار بهشتی درست به همین دلیل اهمیت داره که نمونه دقیق اون فقیرهایی هست که قاسمی به حکومت میگفت اگه یه روز پاشدن و پشت ولایت فقیه رو ول کردن باید جمع کنیم بساط رو بریم خارج.  ستار بهشتی یک کارگر ساده، از طبقه بی بضاعت، و با تحصیلاتی نه چندان زیاد بود. وبلاگش رو که میخونی میبینی درد و شکایت اصلیش در درجه اول فقر و بیکاری بود و بعد مشکلات سیاسی و اجتماعی.  وبلاگش رو که میخونی میبینی پره از غلطهای املایی و انشایی، اما در میان همون غلطهای املایی و انشایی یه شخصیت محکم و روشن و پر از صداقت رو راحت میشه دید، این یعنی عصاره طبقه فرودست ایران، که نه درد و مشغولیتش گیر به قول قاسمی «آروغ زدن های شمال شهری» هست و نه فکر و اندیشه اش اسیر فلسفه بافی های بچه دانشگاهی های پولدار پُست کُلُنیال و پُست مُدرن و فمینیست و غیره.  

ستاربهشتی  فکرش در گیر مشکلات کار و بیکاریه، و نگران نان و دوا و درمون مادر فقیرشه که توی خونه کوچولوشون توی یه محله فقیر نشین زندگی میکنه.  ستار بهشتی نماینده طبقه «مستضعف» شهریه.  مادرش میگه، «جرم پسرم فقط این بود که از درد مردم و اجتماع می گفت، از درد کارگران و فقر جامعه می نوشت. پسرم کارگر بود و درد کارگرها را خوب می فهمید. خرجی بیار خانواده بود و عصای دست من بود.»

اینه که ستار بهشی رو نقطه عطف میکنه برای جمهوری اسلامی، و دقیقا همین خصوصیات ستار بهشتیه که اینطور مسئولین جمهوری اسلامی رو به جنب و جوش انداخته که سر و ته قضیه رو یه جوری به هم بیارن، چون خیلی خوب میدونن که ستار بهشتی با ندا و زهرا کاظمی فرق داره، یه فرق اساسی داره:‌ ستار بهشتی همون «مستضعفینی» هست که کل جمهوری اسلامی به نام اونها بنا شده.  بی تعارف بگم، این خصوصیت سرسختی و ایستادگی بی هراس و بی غل و غشی هم که در ستار بهشتی میبینین تا حد زیادی ناشی از خاستگاه اجتماعی و طبقاتیش هست، و جمهوری اسلامی هم اینو خوب متوجهه.  این همون سرسختی و نترسی هست که جمهوری اسلامی خودش با استفاده از اون دوام آورده بوده، قتل ستار بهشتی به دست بازجوهای جمهوری اسلامی در زندان جمهوری اسلامی اگر برای من و شما درد آور و تلخه، اما پیامش برای خود جمهوری اسلامی پیام وحشت و هراسه و این نکته را داره که جمهوری اسلامی به آخر کارش رسیده.  فریاد ستار بهشتی درواقع صدای برخورد کفگیر ایدئولوژیک جمهوری اسلامی است  به ته دیگ اجتماعیش.


همین متن در خودنویس.

۱۳۹۱ آبان ۱۷, چهارشنبه

حرکت یا سکون، مسئله این است!


سیزدهم آبان سالگرد حمله دانشجویان حزب اللهی به سفارت آمریکا در تهران، اشغال آن و گروگان گیری دیپلماتهای آمریکایی در سال ۵۸ بود.  یکی دو هفته اخیر در فکر این بوده ام که مطلبی در باره فیلم «آرگو» که یک ماهی میشود روی پرده آمده بنویسم، و بالاخره دیدن عکسهای تازه ای که از تظاهرات و مراسم «بزرگداشت» این روز در تهران در مطبوعات منتشر شد از یک سو، وخواندن مقاله ای که از یکی از آن دانشجویان یعنی معصومه ابتکار در مورد فیلم «آرگو» منتشر شده از سوی دیگر، مرا به نوشتن این مطلب وادار کرد.

فیلم را دوبار دیده ام، و جنبه های زیادی از آن را شایسته بررسی و تعبیر میدانم که امیدوارم یکی از همین روزها فرصت بشود به آن بپردازم، اما اینجا فقط یکی از جنبه های آن در نظرم است که بخصوص در رابطه با تظاهرات امروز در تهران با معنی تر میشود، و آن تغییری است که در دید و ذهنیت جامعه امریکایی نسبت به جهان خارج از آمریکا به طور اعم، و نسبت به ایران و ایرانیان به طور اخص طی سی ساله اخیر به وجود آمده است.  و در مقابل آن تغییر، جنبه مهم عکسها و متن خانم ابتکار که اینجا در نظر دارم اشاره کنم سکون و ثبات چشم گیری است که‌ در دیدگاه ایرانیان، یا لااقل آن دسته از ایرانیانی که هنوز هوادار جمهوری اسلامی هستند، نسبت به آمریکا و آمریکائیان پابر جا مانده است.

هرکسی با ذهنیت و طریق اندیشیدن «آمریکایی» نسبت به ایران و ایرانی طی چند دهه گذشته آشنایی داشته باشد بدون شک میتواند شهادت بدهد که تغییرات شگرفی در آن ذهنیت به وقوع پیوسته است.  تغییراتی که  در مرکز آن یک نوع گذار از سادگی و سطحی گرایی به عمق، پیچیدگی و تکثر گرایی را میتوان دید.   

اینکه دلیل چنین حرکت و رویدادی در جامعه و ذهنیت آمریکایی چه میتواند باشد سئوالی است بزرگ با جوابهایی که نیاز به بررسی و بحث جدی دارند، و  اینجا مجالی برای پرداختن به جزئیات آن نیست، اگرچه شاید بتوان به طور کلی آن حرکت را پدیده ای در ارتباط تنگاتنگ با تغییرات جدی در ساختار ژئوپولیتیک دنیا از یک طرف و تغییرات تکنولوژیک بخصوص در زمینه ارتباطات و گسترش اطلاعات از سوی دیگر تشخیص داد.  اما در هر صورت آنچه مهم و مشخص است این است که امروز جامعه آمریکایی «معصومیت» یا دست نخوردگی و «باکرگی» خاصی که در طی بخش اعظم قرن بیستم نسبت به واقعیات زندگی در خارج از محدوده آمریکای شمالی داشت را از دست داده است، و شاید قوی ترین نماد این باکرگی از دست رفته همان هواپیماهای دوقلویی باشند که برجهای سربلند کاپیتالیسم آمریکایی را به خاک و خون کشاندند و این تمدن جوان را اگرنه اخته، لااقل ختنه کردند.

یک مقایسه ساده بین دو فیلم که هردو توسط هالیوود در مورد ایران ساخته شده اند شاید راحتترین روش مشاهده این تغییری که گفتم را به دست بدهد، دو فیلمی که هردو در مورد برخورد بین جامعه و فرهنگ ایرانی با افراد و تفکر آمریکایی است:    اولی «بدون دخترم هرگز»، که در سال ۱۹۹۱روی پرده رفت، و دومی «آرگو» که اکرانش ماه گذشته آغاز شد.

یکی از بزرگترین و واضح ترین تفاوت های این دو فیلم را میتوان در تصویری دید که از ایران و ایرانی در هر کدام ارائه میشود.  «بدون دخترم هرگز» (فیلم کامل را میتوانید اینجا ببینید) داستان مبارزه روح عشق و انسانیت است با بربریت و سبعیتی شیطانی.  ایران و ایرانیان در آن فیلم حضورندارند.  نه اینکه اسم و تصویری از آنان نباشد، بلکه اسم و تصویری که به نام ایران و ایرانی ارائه شده است ارتباطی با ایران و ایرانی ندارد، بلکه تنها انعکاسی است از ذهنیت مضطرب آمریکایی در مورد موجوداتی بیگانه که در فیلم ایرانی نامیده شده اند.  ایرانی های «بدون دخترم هرگز» نه خاکستری اند و نه حتی سیاه و سفید، سایه هایی هستند گنگ و سیاه، بدون اینکه بیننده قادر باشد حتی لحظه ای زودگذر با آنان ارتباطی انسانی خارج از چارچوب وحشت و اشمئزاز برقرار سازد. مشکل این نیست که ایرانی فیلم «بدون دخترم هرگز» یک انسان زنده و سه بعدی نیست، مشکل این است که وی انسان نیست، تنها انعکاسی است از دگرهراسی ناب ذهن دست نخورده آمریکایی: ‌انعکاسی مبهم از یک هیئت سیاه ساکن اعماق، که کنتراست کامل برای نمایش «سفیدی» دست نخورده و فرشته گون «خود» امریکایی را بر صفحه نقره ای ممکن میسازد تا ذهن امریکایی بتواند در آن روزهای آغاز اضطراب و بیداری تاریخی خود چند لحظه ای بیشتر چشمانش را در لذت نارسیسیسم بیش و کم مطلقش بسته نگاه دارد.

از سوی دیگر، ایران و ایرانی در «آرگو» نیز حضور خاصی ندارد.  ایرانی های «آرگو»، چه دانشجوهای خشمگینی که از نرده های سفارت بالا میروند، چه  پاسدارهایی که به سان شکارچیانی سبع و هوشمند در پی گیر انداختن صیدهای فراری خود هستند، و چه حتی مسئولینی که ابهام و دوگانه گی خاص انسانی را میتوان گهگاه در لابه لای کلامشان دید، نهایتا همه شان بیشتر نه به انسانهایی حاضر و زنده، بلکه به سایه هایی میمانند از «کسانی» که پشت پرده ای در حال رقصند: آدم را در شک باقی میگذارد که عروسکند یا انسان، جاندارند یا بی جان، سه بُعد دارند یا دوتا.  اما، بی جان یا باجان، واقعیت این است که از «بدون دخترم هرگز» تا «آرگو»، ایرانی های قصه های آمریکایی ها تفاوت های واضحی کرده اند.  ایرانی های «آرگو» اگرچه به صراحت سه بعدی و جاندار نیستند، اما به انسان خیلی شبیه هستند.  اگرایرانی های «بدون دخترم هرگز» همه یکسان بودند و همه به یکسان حیوان صفت، ایرانی های آرگو یکسان نیستند، خوب و بد دارند، و حتی سایه روشن های بُعد و عمق را هم میشود درشان دید گاه به گاه.  و از اینها گذشته، حتی اگر هنوز هم  انسان ایرانی در چشم آمریکایی تنها انعکاسی از فانتزی ها، هراس ها و کنجکاوی های ذهن خودش است، ایرانی های «آرگو»‌ حالا به نظر میرسد گوشه های نهفته ای هم دارند و ممکن است به جز اضطراب و خشونت حامل چیزهای دیگری هم باشند، حتی تویشان «خوب» هم پیدا میشود و امثال «سحر»، آن خدمتکار نحیف میانشان هست که بر خلاف سوء ظن سفیر کانادا و همسرش پاسداران را فریب میدهد و جان مهمانان آمریکایی را نجات، و سارا شورد را هم وادار میکند به اندیشه و اشاره به این که ایرانی ها انواع دارند و اقسام دارند، که طبعا اشاره ای است به تجربه و دریافت روز و سال های حبس و تلاش خودش برای آزادی جاش  و شین.

همانطور که بالاتر گفتم، دلیل تغییرات «ایرانی» از فیلم اول تا فیلم دومی را بایستی تنها در جامعه آمریکایی و ذهن جمعی وی جستجو کرد، و در وقایع و واقعیاتی که پوسته ذهن آمریکایی را بر جهان خارج از قاره امریکا و از جمله بر انسان و جامعه ایرانی به عنوان موجودی چند بعدی و جاری در زمان شکافته است.  اما در جایی که این رشد و نمو ذهن جوان امریکایی را میتوان و باید ستود و جشن گرفت، در جایی که جامعه امریکایی موفق شده است  وقایعی از قبیل گروگان گیری در تهران یا حمله به نیویورک را که در واقع اتفاقاتی تروماتیک محسوب میشوند به نحوی «تصعید» و به منبعی برای ایجاد اندیشه و هنر تبدیل کند، متاسفانه در جامعه ایرانی نشانی از حرکتی مشابه به چشم نمی آید، و به عنوان مثال نمیتوان دید و گفت که جامعه ایرانی کودتای بیست و هشت مرداد، انقلاب ۵۷، گروگان گیری آمریکائیان و یا جنگ کذایی با عراق را هضم و متابولیزه کرده و آنها را به منابعی برای جوشش اندیشه و خلاقیت هنری و یا سرچشمه رشد اجتماعی یا روانی تبدیل کرده است.  

اگر جامعه امریکایی توانسته است ذهنیتش را نسبت به ایران و ایرانی به واقعیت و پیچیدگی ارگانیک حیات لااقل تا حدی نزدیک تر کند که از دگرهراسی گنگ «بدون دخترم هرگز»  به کنجکاوی باز «آرگو» برسد، جامعه ایرانی اما به ایده «شیطان بزرگ» و دسیسه هایش باورمند مانده است، هنوز به خیابانها میرود تا با همان احساسات گُر گرفته همیشگی (یا حداقل ایفای نقش آن) پرچم آمریکا را آتش بزند، مرگ بر آمریکا بگوید، و شیطان سرخ و آبی را برای «بلاهایی» که برسرش آورده و می آورد نفرین کند: از «بیست و هشت مرداد» تا «پانزده خرداد» و «جنگ تحمیلی» و اقلام کوچک و بزرگ دیگری که روزانه بر طومار بلند بالای شکایاتش اضافه میشوند.

اما اگر به این میاندیشید که بخش بزرگی از جامعه ایران امروز «جنبش سبز» به راه انداخته و واضح است که از آن خشم کور سالهای انقلاب گذر کرده است، نگاهی بیاندازید به معصومه ابتکار، یکی از «سرداران» جنبش سبز که اتفاقا مثل خیلی از سرداران سبز یکی از همان جوانانی بود که از دیوارهای سفارت بالا رفتند تا پیغام خشم و خشونت جامعه ایران را بر سر جهان فریاد بکشند.

نه چندان متفاوت با مشت های گره کرده و چین و عرقهای در جبین انداخته آن جوان «حزب اللهی» که از اعماق ناشناخته روانش «مرگ» انگلیس و آمریکا را  آرزو میکند و پرچم به آتش میکشد و از دیوار سفارت این کشور و آن کشور بالا میرود، معصومه ابتکار بعد از سه دهه فرصت برای تفکر و اندیشه نسبت به آنچه اتفاق افتاد و آنچه کرده، امروز وقتی مینشیند و فیلم «آرگو» را میبیند هنوز قادر نیست «زنده» بودن آمریکا و انسان بودن آمریکایی را تشخیص بدهد و هنوز آنچه در قامت آمریکا و آمریکایی میبیند تنها انعکاسی است از هراسهای بی نام و نشان و اضطرابها و سرخوردگی های تاریخی خودش و جامعه تاریخی اش.  «آرگو» را که میبیند گلایه میکند که چرا صحنه های حمله به سفارت «بازسازی صحنه ای از تجمع هیجان زده عده ای است» و ادعامی کند که احساساتی نشان دادن ملتی که دارند از در و دیوار بالامیروند تا به درون حریم ملی و دیپلماتیک یک کشور دیگر تجاوز کنند «هیچ نسبتی با واقعیت ندارد»، میگوید فیلم میخواهد «القا کند که جمعیت اشغال کننده سفارت آمریکا خشن و عصبی بوده و ترکیب دانشجویی نداشته است،» و اعتراض دارد که «آرگو سعی دارد چهره ای خشونت طلب، عصبانی و غیرمتشکل از اشغال کنندگان ارایه دهد»!

این که جوانی که به نمایندگی از احساسات تلخ، حقارت ها و سرخوردگی های تاریخی یک گروه از مردم  با فریاد و غریو و آتش از دیوار سفارت آمریکا بالارفته درها و قفل ها و پنجره ها را شکسته و دیپلمات ها را به «گروگان» گرفته و چهارصد و چهل و چهار روز آنها را بی هیچ عذر و قاعده ای «زندانی» کرده است، پس از سی و اندی سال اینچنین در اعماق «انکار»‌ غوطه ور است و هنوز حاضر و قادر نیست خشونت و حتی «عصبی» بودن گفتار و کردار دیروزش را بپذیرد، این یعنی در جا ماندن و عدم رشد و بلوغ ذهنی و روانی یک ملت، یا لااقل آن گروه بزرگ از ملت ایران که  آن جوان و  این پیر سخنگو و نمادشان هستند: حزب اللهیان و اصلاح طلبان. 

تازه این طنز تلخ را هم فراموش نکنیم که اصلاح طلبان «رشد کرده» های خلایق حزب اللهی مان هستند، آنهائی هستند که در این سی ساله چیز یاد گرفته اند و فرق کرده اند، کتاب خوانده اند و با دنیا سر و کله زده اند و متوجه خوب و بد شده اند، «جنبش‌سبز» راه انداخته اند و راه خودشان را از راه خشونت وتخریب آنها که هنوز «حزب اللهی» مانده اند جدا کرده اند.

واقعیت این است که در تاریخ هر مردمی لحظاتی هست که آن مردم راه خود را کج کرده اند و جاده اصلی رشد و حیات دور شده اند.  گاهی از سر گم شدگی و به سرگشتگی در برهوت مرگ، و گاه از سر خستگی ونیاز به خزیدن و ماندن در کنجی تاریک دور از نور و هیاهوی حرکت، برای لیسیدن زخمهای خود، تجدید قوا و باز به راه افتادن.  پس شاید  سئوالی که پیش رو داریم این است که معنی این درجا زدن طولانی جامعه ما چیست، چگونه باید آن را فهمید، و چه باید کرد؟  آیا این نشانی روشن از گم شدن، نزول، از دست دادن پویائی و رفتن جامعه مان به کام مرگ است، یا به قول آن دوست این تونل تاریک معبر زایش تاریخی ماست برای رسیدن به روشنی و نجات سر آن سوی کوه بلند؟